نوشته های:یک دانشجو

نوشته های:یک دانشجو


اینجا حرف دل میگویم.
خواه به دل دیگری بنشیند یا نه،دست من نیست...
قلم به دست دل جان است و تمام!


دنبال کنندگان ۱۰ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
آخرین نظرات

به بهانه ی کرونا

پنجشنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۲۳ ب.ظ

از برکات کرونا میشه به ساده شدن ازدواجا اشاره کرد.

من همیشه مخالف ازدواج ساده بودم:/ دلیلمم این بود که میگفتم خب حالا یه شبه دیگه مگه چی میشه تجملات داشته باشیم،اما شرایط جوری شد که دیدم اینجوریشم قشنگه.

قرار شد خیلی مفید و مختصر عید غدیر که بزرگترین عید شیعیانه و من به شخصه میمیرم براش:) خیلی نقلی بریم محضروووو بعدشم خونه ی مادربزرگه! همین...

به قول کتاب یادت باشد: گاهی ساده بودن قشنگ است

این روزا حسای جدیدیو دارم تجربه میکنم که همیشه وقتی بهش فکر میکردم میگفتم برو بابا ! من؟عممممرا:) 

باز خدا خیر بده به جد و آباد کرونا و سازندش که باعث شد دانشگاها تعطیل بشه و ما از غم هجران سر به بیابان ننهیم:/

 

+ازدواج حضرت علی و حضرت فاطمه رو تبریک میگم

عیدتووووون مبارک باشه:)

12 تیر 1399

پنجشنبه, ۱۲ تیر ۱۳۹۹، ۱۱:۱۰ ق.ظ

یه لحظه هایی هس که تا آخر عمر یادت میمونه...

مثلا برای من امروز؛

که وقتی داشت خداحافظی میکرد بهش گفتم جوابم مثبته و به بهترین شکل جوابمو داد :)

هیچوقت یادم نمیره امروزو

مطمئن باش :)

خوب شد...

چهارشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۰۸ ب.ظ

و چقدر ازدواج کردن سخته:/

بالاخره از میان انبوووه خواستگاران و کشته مردگان!!یکیشون تونست به خونه ی ما راه پیدا کنه!اونم نه یه بار نه دوبار بلکه دوبااااااااار...خلاصه که دیگه رفتیم توی مرحله ی آشنایی بیشتر و اینا :)

خدا به خیر بگذرونه،مخصوصا اینکه من دانشگاهم دوره و خوابگاهیم مشکله:( 

اگه همینطور ادامه پیدا کنه در آینده صاحب 3 تا جاری محترم و 1 عدد خواهرشوهر خیلی محترم میشم!

خدایا هرچی صلاحمونه همون بشه که خودت مهربانترین مهربونایی...

 

+ این روزا تفریحم بین درس خوندن گوش دادن آهنگه مخصوصا اگه شجریان باشه :)

آخه چرا اینقــــــــــدر خوبه این آهنــــــــــــــگِ (خوب شد)؟؟؟؟

و خیلی زود میره توی لیست آهنگای برتر خودم:)

 

 

ایشالا که برای همه خوب بشه...

 

 

خود جهنم

سه شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۴۸ ب.ظ

گرمترین نقطه ی کره ی زمین بعد از کویرای ایران فکر کنم کاشان باشه:/ غیر ازین هرکسی هرچی بگه عمرا باور کنم.حالا شما تصور کنید که باید توی این گرما با پراید که کولر درست  و حسابی نداره راه بیفتید و 2 ساعت و نیم برید به طرف کاشان:/ البته 2 ساعت و نیمم برگردین،حالا چرا؟چون باید همه وسیله هاتونو بیارین خونه و دوباره اول مهر ببرین!خب به آدم فشار میاددد...

خدایا ما رو از گرما و عواقبش نجات بده ه  ه بلند بگین آمین

 

پرواز بدون بال

شنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۹:۳۷ ب.ظ

گاهی دور شدن باعث شناخت بیشتری میشود.دلم میخواهد فارغ از همه ی قید و بندها آزادانه حرکت کنم،این ارتباطات بیش از حدم با سایر آدم ها پر و بالهایم را میبندند.نمیتوانم این محدودیت ها را تحمل کنم.خوش دارم در سکوتی عمیق فرو بروم و خودم را بشناسم.نه اینکه ندانم که هستم...نه...میخواهم کمی با خودم وقت بگذرانم.

تنهایی در خیابان قدم بزنم...

تنهایی به کافه ای خلوت بروم...

تنهایی موسیقی گوش کنم...

تنهایی بنویسم و بنویسم و بنویسم تا پر بشوم از خالی...

میخواهم یکبار کامل خالی شده و دوباره خود را پر کنم.در روزمرگی ها حبس شده ام و بالهایم خسته اند اما هر از گاهی غبار روی بالهایم را می تکانم،دستی به آنها میکشم و در ذهنم روزهای پرواز را مجسم میکنم.این روزها دوست دارم غرق شوم در شخصیت کسیکه بیش از اندازه دوستش میدارم یعنی شهیدچمران....

شاید از مشکی که او پر از آب کرده لیوانی بنوشم و آنگاه...

بعد از آن یا سیراب میشوم یا تشنه تر...

و چه تشنگی بهتر از تشنه ی معرفت بودن؟این تامل ها در زندگی حالمان را خوب میکنند؛هرچند کوتاهند اما انسان سازند.توقفی کنیم در ایستگاه زندگی شاید ادامه ی راه را فهمیدیم.هیچکس با عجله به جایی نمیرسد،میخواهم آهسته آهسته حرکت کنم و جاده را خوب بنگرم.انگار اجزای بدنم از هم وا میشوند،دستانم به یک طرف و پاهایم طرفی دیگر افتاده اند.خودم هم خودم را درک نمیکنم انگار این روزها روح و جسمم باهم هماهنگ نیستند.بال های روحم از جا بلند شده و منتظر اشاره ای برای پرواز اند به مقصدِ...

مقصد را گم کرده ام...

شاید هم دوست دارم مقصد را گم کنم و دوباره پس از پیدا کردن در آغوش بگیرمش.

این روزها فکر پرواز در سر دارم.

+اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک

یار جدید

يكشنبه, ۷ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۵:۰۸ ب.ظ

بعد از کلی این طرف و اونطرفو گشتن یه هم اتاقی پیدا کردیم...

4 نفر بودیم و یکی کم داشتیم،بگذرم ازینکه چطوری 7 نفر شدیم 4 تا:)) نمیدونم این هم اتاقیه جدید میتونه با ماها بسازه یا نه،از همین اول گفتیم ما دیر میخوابیم و فیلم میبینیمو همیشه صدای خنده هامون تا اونطرف دانشگاه میره.فعلا که گفت مشکلی ندارم امیدوارم در صحنه ی عمل هم مشکلی نداشته باشه:)

 

حرکت کن..

پنجشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۷:۰۷ ب.ظ

با نام خودت...

نمیدونم این چه سریه که وقتی میریم مدرسه و دانشگاه دوست داریم زودتر تموم بشه و سرکلاسا چرت میزنیم اما وقتی تعطیل میشه دوست داریم زودتر شروع بشه کلاسا:/

توی این روزای کرونایی دارم فکر میکنم چه کارایی رو همیشه میخواستم انجام بدم و به بهونه ی اینکه وقت ندارم مینداختمشون عقب...

الان کلی شنبه هست که همیشه منتظر بودم برسه برای استارت زدن،از همینجا میگم دوستان از همین الان شروع کنین و بالاخره یه قدم بردارین؛دویدن از همین قدم های کوتاه و آروم شروع میشه.

اگه میخوایم جلوتر از همه باشیم باید وقتی اونا ایستادند و حرکتی ندارن ماها ازشون بزنیم جلو و به نظرم این قرنطینه بهترین فرصته...

+اینارو بیشتر برای خودم گفتم تا یادآوری بشه:)

 

اولین روز ترم2

شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۸، ۰۳:۴۸ ب.ظ

ترم جدید شروع شد و من نسبت به ترم قبلی خیلی تجربه های جدید دارم:)

ترم قبل نمیدونستم چیجوری باید توی دانشگاه درس خوند،چیجوری باید

برنامه ریزی کرد و حتی چیجوری باید با استادا برخورد داشت!از همین

تریبون اعلام میکنم از وضعیت الانم خیلی راضیم و درحالت خوشحالی به سر میبرم:)

یکی از بهترین حسای دنیا اینه که جایی باشی که حس کنی براش ساخته شدی...

و من احساس میکنم از همون بدو تولد بین واژه ها و ابیات شعرا دست و پا میزدم:)

خدایا شکرت به خاطر همه چی،نه فقط اتفاقای خوباااا...

همه چــــــــــــــــــــــی...

چون این چندوقت به این رسیدم که از همه مهربون تر و دلسوزتری...

برام همیشه مهم بود یه جایی باشم که بتونم احساس مفید بودن داشته

باشم،الان بهش رسیدم،این نقطه از زندگیمو خیلی دوست دارم:)

یه جمله خوندم گفتم با شماهام به اشتراک بزارمش:

اگه درحال پیشرفت نیستی پس داری پسرفت میکنی،این یه قانونه!

زندگیتون پر از پیشرفتای دلنشین...!

 

#حال_خوب

فقط نیم ساعت!

سه شنبه, ۳ دی ۱۳۹۸، ۰۲:۴۰ ب.ظ

شما را نمیدانم اما برای من یکی از لذت بخش ترین کارها اینست که یک وقت هر

چند کم پیدا کنم و به خواندن یک کتب غیر درسی مشغول شوم،در دانشگاه

خواندن کتاب غیر درسی برایم وجدان درد می آورد!

کاش یک کلاس مطالعه داشتیم و در آن 1 و نیم همه با هم کتاب میخواندیم!

بین دو کلاس نیم ساعت را دزدیم و به طرف سان مطالعه رفتم،همان میز همیشگی

کنار پنجره و عاشقانه های آرام از نادر ابراهیمی...

انگار گنجشک ها هم این عاشقانه های آرام را دوست داشتند چون پشت پنجره به

تماشایش ایستاده بودند.

کتاب را به پنجره نزدیک کردم تا راحت تر بخوانند،نمیدانم میتوانستند بخوانند یا نه

ولی مطمئنم عشق را به هر زبانی که باشد میتوان خواند و فهمید.

و چقدر زود این دقیقه های شیرین تمام میشود،دوست دارم کلاسزبان را نروم و

غرق شوم در زبانی که میفهمم و دوست دارمش.

به دنبال دقیقه هایی برای کتاب هایی دل انگیز:)

هیئت دو نفره:)

سه شنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۸، ۰۸:۲۱ ب.ظ

خیلی خوبه که آدم یکی رو داشته باشه همفکر خودش...

کسی که همراهت باشه توی مسیری که دوست داری بری،تشویقت کنه،سرت داد

بکشه،اخم بکنه و چشمک بزنه.

چند روز پیش اربعین بود و دانشگاهمون هیچ برنامه ای نداشت!:/ 

اصلنم حسش نبود بخوایم بریم توی شهر برای مراسم برای همین نشسته بودیم توی

اتاق تا اینکه دوستم گفت:بیا بریم پیش شهید گمنامای دانشگاه و خودمون مراسم بگیریم!

یه قسمتی از دانشگاه سه تا شهید گمنام هستن که شدن محل آروم و قرار گرفتن

دلای بی قرار،هرکسی با هر اعتقادی وقتی رد میشه بهشون سلام میده و من خودم

هروقت که میرم پیششون احساس میکنم سرتا پا پر از حس خوب میشم.به طرف

شهدا که رفتیم دیدیم یه پسری نشسته بغل قبور شهدا و داره درس میخونه!یه کم

حالمون گرفته شد آخه دیگه نمیشد بریم نزدیک نزدیک...

یکم دورتر زیرانداز و انداختیم و مداحی گذاشتیم،اینم شد هیئت دونفره ی ما :)

و کیه که با این مداحی دلش کربلایی نشه:

قـــــــــــدم قدم با یه علــــــــــم

ایشالا اربعیــن میام سمت حرم

با مدد شاه کرم ایشالا اربعین میام سمت حرم

این شور زائـــراتو عشقه اخلاص نوکراتو عشقه

از نجف تا خود کربــــــلا تک تک موکباتو عشقه

   

خیلی حال خوبی پیدا کردیم و مطمئنم خود شهدا همراهمون بودن...

از دانشکده تا رسیدن به خوابگاه باید یه مسیری رو پیاده بریم که بیابونیه یعنی درخت و سبزه و چمن نداره:/

یه جاده ی اسفالت که اینور و اونورش خاکیه،با خودم گفتم:چقدر این مسیر شبیه مسیر نجف تا کربلاست.

رفتم توی خیالات،به سمت راستم نگاه کردمو موکبای عراقی رو دیدم،بچه های

کوچیک که لیوان آب دستشون بود.سمت چپ کسایی که ایستاده بودن و روی

مقوای توی دستشون نوشته بود تا حرم نیم ساعت...

به رو به روم نگاه کردم و دیدم گنبد ارباب پیداست...دیگه نفهمیدم چیشد شروع

کردم به دویدن اما...چیزی نبود.فقط یه خیال کوتاه بود که ای کــاش واقعیت پیدا میکرد.

اللهــــــــــــــم الرزقنـــــــــــا حــــــــــرم...